پنجشنبه است، غروب. ته تغاری آمده و با ذوق کلیپ های حماسی اش را نشانم میدهد. مخصوصا آن که در صف نماز است و مطیعی میخواند و برای صف اول نشینان راکد خط و نشان میکشد و حاج قاسم خنده اش میگیرد. با هم نگاه میکنیم و میخندیم و ذوق دخترانه مان گل میکند.

 

صبح جمعه است، نماز را میخوانم، هنوز تا طلوع خیلی مانده ساعت 6 صبح است. سری به اینترنت میزنم تا نگاهی به اخبار بیاندازم. اینستا چند نفری پیام داده اند. جواب میدهم و استوری یکی از دوستان را باز میکنم. انالله و انا الیه راجعون و استوری بعد عکس حاج قاسم. حرصم میگیرد که چرا این صفحات مجازی شایعه پخش میکنند. رد میشوم پیج ها و عکس های دیگر، تصاویر به سرعت عبور میکنند. پیج تسنیم بالا می آید، با عکس حاج قاسم. با شک نگاه میکنم و چند بار خبر را مرور میکنم.سریع توی ذهنم نذر میکنم و دعا و قلبم به طپش می افتد.

 

خبرگزاری ها.خبرگزاریهادانه دانه میگردم انگار که میان جمعیت گم شده باشم. آخرش اشک مجری خبر مرا با خود غرق میکند. حاج قاسم.اشک هایم دانه دانه می افتند و تصویر خنده ی دیشب را محو میکند، اهل خانه خبر ندارند. در آرامش خوابیده اند. نمیتوانم بیدارشان کنم اما دلم کسی را میخواهد که بغلش کنم و هق هق بغضم را خالی کنم بغض خشم و غم را.

 

یاد دعاهایش می افتم در جمع رزمندگان بر خاک خوزستان همان موقع که حتی من هم دلم لرزید و برایش دعای شهادت کردم. دلم؟! همان که میخواهد تو باز با لبخند از در بیت وارد شوی و در صف عزاداران دخت رسول خدا بنشینی یا همان دلی که میداند حیف است عاقبت تو شهادت نشود. نمیدانم! دیگر این دل را نمیشناسم، انگار مال من نیست، انگار به وسعت جهان گسترده شده و حوادث را مرور میکند، و دانه دانه خون های بر خاک ریخته شده و دست های از تن جدا رااشک ها میچکند و عرصه ی دلم ترک میخورد. حالا من و دل با هم به سوگ نشسته اییم، به سوگ دیده که دیگر تو را نمیبیند. گرچه همواره جایت این جاست بابای مهربان شهید.

 

 

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یک عدد مهسا هستم. Xin chào کالاي ساختماني story-world Christina تازه های معماری دکوراسیون مدرسه شاد این وبلاگ درباره فوتبال بازی کردن مسی گفته می شود و درباره زنگی لیونل مسی وی مهاجرت نمود