شب سه شنبه است با یکی از دوستان در حال گفت و شنودیم تلفنی و از راه دور. جنایات داعش را مرور میکنیم و تعارف دخترانه دیگر . دلم برای دوستم تنگ میشود حتی وقتی بارها حرف میزنیم این دلتنگی بیشتر و بیشتر رخ مینمایاند. حرفمان میرسد به تدفین شهدا و انتظارمان برای انتقام.
منتظرم، این چند روز به سختی منتظر بودم گرچه صبور اما بیقرار! توی دلم یک لرزش خفیف رخ میدهد و میگویم بنظرم همین امشب است. میگوید نه ممکن است تا جمعه و نشست سازمان ملل صبر کنند. ناراحت میشوم. اخم هایم توی هم میرود . اینکه که پیام ضعف ارسال میکند و مضحکه رسانه ها و بوقچی ها میشویم!!
خداحافظی میکنم. ناراحتم اما نه مضطرب. چند باری پشت بام میروم و آسمان را نگاه میکنم. انگار بخواهم رد آتشی در آسمان به سوی غرب را دنبال کنم. مینگرم به آسمان. صافی و ثبات آسماننیاتم را مرور میکنم. دعا میکنم از ته دل که امشب بزنند، خدا را قسم میدهم و یادم نیست آخرین بار چگونه اینهمه از عمق دل چیزی را خواسته ام، میگویم تاوانش من و خانواده ام، بمیریم اما انتقام گرفته شود. با اندک اخمی میخوابم.
(ادامه دارد)
درباره این سایت